من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

چشم زخم

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ق.ظ

با سلام و احترام

زمان نگارش ، شنبه 97/4/16 و مطالب مربوط به پنجشنبه و جمعه گذشته است.

عصر پنجشنبه بعد از بازگشت به خانه (از محل کار) با فاطمه و طاها رفتیم پنجشنبه روستا و مقداری خرید کردیم. به خانه که برگشتیم ساعت از 9 گذشته بود. طاها بی قراری میکرد و نه شیر می خورد و نه می خوابید. یک ساعتی گذشت بهتر نشد . چند قطره استامینوفن بهش دادیم اما باز هم افاقه نکرد . ساعت های 11 بود که آرامتر شد.

صدای زنگ خانه به صدا در آمد . خاله و علی آقا بودند. دقیقه ای آمدند و خداحافظی کردند و گفتند صبح عازم مشهدیم. دو سه روزه می رفتند. عمو(آقا باوقا) به همراهشان نمی رفتند.

طاها باز ناآرام شد و گریه و جیغ و داد می کرد. هرچه می کردیم فایده نداشت. تا اذان صبح همینطور نا آرام بود.

ساعت 5 نماز خواندیم و وسایل جمع کردیم و به سمت عشق آباد حرکت کردیم. ساعت 6 شده بود که از طبس خارج شدیم. ده محمد کنار قنات امیرآباد توقف کردیم و یه چای صبحانه مشتی خوردیم. خیلی چسبید. املت و نان سنگگ گرم که از طبس گرفته بودیم. نزدیک 30 دقیقه ای توقف داشتیم. آب قنات خنک بود و آدم را سرحال می آورد.

ساعت 8رسیدیم عشق آباد . بابابزرگ و بی بی خیلی خوشحال شده بودند. بابابزرگ می خواستند به خونه قدیمی بروند باهم رفتیم ...

.....یاد باد آن روزگاران یاد باد......

... یاد روزی که با کمیل و ابوالفضل و مسعود و پسرعموها در هوای گرم تابستان دریاچه را سطل سطل از لب جو آب می کردیم تا عصر شنا کنیم بخیر... وقتی نزدیک اذان بابابزرگ وارد خونه شدند و دریاچه رو پرآب دیدند با همون لباسای خاکی پریدند تو دریاچه ...

... یاد روزی که غروب شده بود و با ابوالفضل و کمیل و مسعود تو حیاط روی تخت نشسته بودیم و خیلی گشنمون بود و خواستیم یه ته بندی کنیم و 12 عدد تخم مرغ نیمرو کردیم و نوش جان...

... یاد روزی که آبگرمکن بابابزرگ خوب کار نمیکرد و همه می خواستیم برای عید بریم حمام. پیت نفت رو ریختیم تو کوره و بدنه آبگرمکن و  اونو روشن کردیم. یه آتشی گرفته بود که دو دقیقه ای آب جوش اومد و همه رفتند حموم. یاد آن آتش و دودا بخیر...

... یاد روزی که مرغ رو انداخته بودند تو توالت قدیمی ...

....یاد روزی که با یه شیطونی کوچک آغل گوسفندا و خرمن چوب بابابزرگ را آتش زدیم ...

.... یاد روزی که سر یه پتو یا لحاف دعوا می کردیم ....

....یاد روزی که از باغ بابابزرگ انجیر و انار و بادام و انگور می خوردیم....

....یاد روزی که تو حیاط قایم باشک بازی می کردیم...

... یاد روزی که دارت بازی می کردیم که همه دیوارای اتاق سوراخ شده بود....

.... یاد باد آن روزگاران یاد باد....

وقتی به خانه برگشتیم از بابابزرگ خواستم تا به قول معروف چشم نظر طاها را بیرون کنند . بعد انجام مراسمات خاص طاها آرام گرفت و خوابید . بابابزرگ با یه حالی گفتند خیلی چشم خورده خیلی.

بعد اون تا الان طاها ماشاءالله آرام شیر که میخورد می خوابد.

عصر جمعه به خونه بی بی حمید رفتیم و ساعت 6 عصر به سمت طبس راه افتادیم.


 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۶
ابراهیم لطفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی