من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

شب عقیقه

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ق.ظ

چهارشنبه نهم خرداد پس از بازگشت از محل کار به همراه مادر زن به خانه یشان رفتیم تا یک سری وسایل و دیگ و قابلمه که برای مهمانی نیاز داشتیم برداریم. و پس از آن به بازار رفته تا مایحتاج و کسری های مورد نیاز را خریداری نمایم.

فاطمه خیلی استرس داشت . استرس اینکه کم و کسری نداشته باشیم ، غذا خوشمزه باشد و چون خودش نمی توانست از خورشت بخورد یا بچشد نگران طعم آن بود.

از بازار که برگشتیم به مسجد رفتم تا ظروف لازم را امانت بگیرم. ظروف یکدست و سایز اندازه ای دارد. از آنجا به بازار برای خرید سبزی رفتم و تا به خانه رسیدم اذان را گفته بودند.

پس از شام سراغ گوسفندی که هنگام تولد و ورود فاطمه و طاها به خانه ذبح کرده بودیم رفتم و مشغول تکه کردن آن شدم. خاله و فاطمه و عمو هم مشغول سبزی تمیزکردن.

پنجشنبه ساعتهای 4 بعدازظهر که به خانه رسیدم بوی گوشت در حال تف خوردن به همراه پیاز فضای خانه را پر کرده بود. تصمیم به درست کردن قرمه سبزی گرفته بودیم.

 به نانوایی رفتم که عمو آقارضا را دیدم که به خانه ما می رفتند تا ادامه پارکینگ را تکمیل نمایند.

به خانه که رسیدم دو ورق از سایه بان پارکینگ را بالا گذاشته بودند. در حین کمک بودم که زن داداش علیرضا زنگ زد و خواست به دنبالش بروم. از یزد آمده بودند ، رفتم و برگشتم سومین ورق را هم گذاشته بودند و شروع به بستن پیچهای آن کردند.

کم کم مهمانان می آمدند. بی بی به همراه بابا و  الهه خانم و بچه ها . روح الله و عبدالله و مسعود و محمد و ابوالفضل . عمو حاج مهدی و آقای باوفا. مهدی و محمد و اکبرآقا. عمو میرزا محمد هم بودند .داداش کمیل و علی آقای باوفا.

سفره ها را جلوتر پهن کرده بودند. اذان دادن. خوشحال بودم که همه به دور هم جمع هستیم. فاطمه هنوز نگران بود . طاها را شیر داده بود و قمارپیچ کرده بود . راحت خوابیده بود انگار در سرو صدا بهتر خوابش می برد.

بین افطاری و شام یک ساعتی فاصله انداختیم. گهگاهی که طاها چشمهایش را باز می کرد می گفتند زردی دارد. آنقدر گفتن تا بر نگرانی فاطمه افزوده شد.

شام را کشیدند. قرمه سبزی بود. ساعت 11 شب بود که بابا و داداش علیرضا و کمیل هم رفتند. بی بی حمید ماندند.

فاطمه تا صبح بیدار بود مثل شبهای دیگه اما این دفعه خیلی فرق داشت غصه می خورد غصه طاها . غصه زردی که شاید دوباره برگشته بود. هر چه گفتم خانم طاها خوبه زردی نداره بی فایده بود. تا صبح کنار طاها بیدار بود . صبح طاها را بردیم برای آزمایش تا دلش آرام گیرد. ساعت 12 ظهر جوابشش را دادند و طاها سالم سالم بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۱۲
ابراهیم لطفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی