من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

من و زندگی

روزهایی است از عمر که ثبتش تجربه است

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

روز تولد چه گذشت

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۵۶ ق.ظ

روز قبل از تولد یعنی شانزدهم اردیبهشت فاطمه به همراه مادر خود جهت یک چکاب و معاینه به بیمارستان مراجعه می نماید. دکتر زنان و زایمان وی که بد نیست نامش برده شود ، خانم دکتر باقری پس از معاینه می گوید به زودی بدنیا می آید.

همان شب فاطمه بی قرار بود و از بیشتر شدن دردهایش می گفت . آن شب را مثل یک ماه گذشته اش نخوابید.

ساعت 3 و 45 طبق معمول هر روز از خانه آمدم بیرون تا به محل کارم یروم. در رفتن دو دل بودم . ازطرفی دوست داشتم کنار فاطمه باشم و از طرفی چون سرپرست کارگاه مرخصی بود نتونستم مرخصی بگیرم. بالاخره رفتم.

هفت و نیم هشت بود که فاطمه زنگ زد و با درد گفت از دیشب بچه تکون نخورده و دلشوره دارم یه سر میرم بیمارستان. بعد یه ساعت به گوشی اش تماس گرفتم ، مادرش گوشی رو برداشت و باخبر شدم که زایشگاه است و وقت سرآمدن انتظار .

با مسئول اداری هماهنگ کردم و بدون پرکردن برگ مرخصی با آژانس آمدم طبس و بیمارستان.

منتظر بودم اما دلواپس نه.

دلم قرص بود چرا که خدا گفته « الا بذکرالله تطمئن القلوب » ، « و من یتوکل علی الله فهو حسبه »

اذان شد . ساعت یک رفتم نماز و بعدش خونه تا یه لقمه ناهار برای خاله ببرم. وقتی رسیدم دیدم خاله پشت در زایشگاه ایستاده. قبل از اینکه بپرسم چه خبر؟ گفتن مبارکه به دنیا آمد. گفتم کی ؟ گفتن چند دقیقه قبل. پرسیدم فاطمه چطوره ؟ فاطمه هم شکر خدا خوب بود.

انتظار تولد به سر آمد و من رفتم تو خماری دیدن بچه. بی تاب بودم . گوشی رو برداشتم و زنگ بابا زدم تا جواب دادن گفتم سلام بابا خوبید؟ کجایید؟ گفتن دنیا آومد؟ گفتم آره از کجا می دونستید؟ گفتن بی بی (مادرشان) گفتن. جا خوردم. بی بی از کجا می دونستن؟ خواب دیدن . خواب مامانمو. کی ؟ عصر دیروز.

خدا رحمت کند مادرم را .

به خان داداش هر چه زنگ زدم جواب نداد. به زن داداش زنگ زدم خواب بود گفتم ارزشش رو داره که بیدارت کردم طاها به دنیا اومد. خیلی خوشحال شد.

به داداش کمیل زنگ زدم کلی شوق کرد

یه ساعت بعد طاها را آوردن تا ببینمش. دیدمش و گفتم : « فتبارک الله احسن الخالقین »

بعد نیم ساعت مادر و پسر را آوردن تا ببرن بخش زنان. تا فرداش بستری بودن.


گواهی ولادت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۲۶
ابراهیم لطفی

نظرات  (۱)

بازم خدارو شکر حالشون خوبه  . 

تو دلم خدا خدا میکردم مبادا آخرش بد باشه . 

خوب بود داستانشو آفرین ولی یکم تمرین باید کرد . عضو انجمن شید جا واسه پیشرفت دارید . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی