با سلام
دیروز خونه بابا بودیم. کمیل و عمو حاج مهدی و مسعود هم بودند.
روز خوبی بود.
طاها هم پسر خوبی بود . چشمش که به عمه هاش افتاد می خندید.
افراد دور و برش رو می شناسه. براشون گاهی می خنده .
مدتی هست که دوست داره بنشینه. البته روی پای کسی .
چند شب هم هست که تابغلش نکنی و راهش نبری نمی خوابه. اون هم فقط مامانش.
عکس زیر طاها با اولین کلاه لبه دارش.
سلام به همه
امروز سه شنبه نهم مرداد است . در هفته گذشته هوا چنان داغ شده بود که جرات بیرون رفتن از خانه را نداشتیم.
شب شنبه گذشته طولانی ترین ماه گرفتگی قرن 21 رخ داد که از ابتدا تا انتهای آن حدود 5 ساعت به طول انجامید.
در طبس که طبق یک شایعه زمان ماه گرفتگی زلزله نیز رخ می دهد ، اکثر طبسی های قدیم و باورکرده های این شایعه در بیرون از خانه و در پارک و خیابان و... گذرانده بودند. در مورد این شایعه تحقیق کردم ، اما هیچ ماه گرفتگی در شهریور 57 در طبس اتفاق نیوفتاده بود.
پس از اتمام ماه گرفتگی تا الان هوا خنکتر شده در حد 7 تا 8 درجه. باز این شایعه نشه.
از بازار ارز و سکه همین بس که دیروز قیمت سکه امامی به 4800000 تومان رسید و دلار 10000 تومان. هنگام تولد طاها سکه حدود 1.5 میلیون تومان بود.
از طاها بگم که خنده هایش بیشتر شده مخصوصا برای مامانش. من که از سر کار می رسم با دیدنم شروع به دست و پا زدن می کنه نمیدونم از روی شوقه یا چیز دیگه.
هنگام شیرخوردن بازیگوشی می کنه .
از صدای عروسکای آهنگ دار خوشش میاد و خوب بهش گوش میده. تلویزیون نگاه می کنه.
سوم مرداد برای اولین بار با طاها رفتیم خونه علی آقا(دایی طاها)
با سلام و احترام
زمان نگارش ، شنبه 97/4/16 و مطالب مربوط به پنجشنبه و جمعه گذشته است.
عصر پنجشنبه بعد از بازگشت به خانه (از محل کار) با فاطمه و طاها رفتیم پنجشنبه روستا و مقداری خرید کردیم. به خانه که برگشتیم ساعت از 9 گذشته بود. طاها بی قراری میکرد و نه شیر می خورد و نه می خوابید. یک ساعتی گذشت بهتر نشد . چند قطره استامینوفن بهش دادیم اما باز هم افاقه نکرد . ساعت های 11 بود که آرامتر شد.
صدای زنگ خانه به صدا در آمد . خاله و علی آقا بودند. دقیقه ای آمدند و خداحافظی کردند و گفتند صبح عازم مشهدیم. دو سه روزه می رفتند. عمو(آقا باوقا) به همراهشان نمی رفتند.
طاها باز ناآرام شد و گریه و جیغ و داد می کرد. هرچه می کردیم فایده نداشت. تا اذان صبح همینطور نا آرام بود.
ساعت 5 نماز خواندیم و وسایل جمع کردیم و به سمت عشق آباد حرکت کردیم. ساعت 6 شده بود که از طبس خارج شدیم. ده محمد کنار قنات امیرآباد توقف کردیم و یه چای صبحانه مشتی خوردیم. خیلی چسبید. املت و نان سنگگ گرم که از طبس گرفته بودیم. نزدیک 30 دقیقه ای توقف داشتیم. آب قنات خنک بود و آدم را سرحال می آورد.
ساعت 8رسیدیم عشق آباد . بابابزرگ و بی بی خیلی خوشحال شده بودند. بابابزرگ می خواستند به خونه قدیمی بروند باهم رفتیم ...
.....یاد باد آن روزگاران یاد باد......
... یاد روزی که با کمیل و ابوالفضل و مسعود و پسرعموها در هوای گرم تابستان دریاچه را سطل سطل از لب جو آب می کردیم تا عصر شنا کنیم بخیر... وقتی نزدیک اذان بابابزرگ وارد خونه شدند و دریاچه رو پرآب دیدند با همون لباسای خاکی پریدند تو دریاچه ...
... یاد روزی که غروب شده بود و با ابوالفضل و کمیل و مسعود تو حیاط روی تخت نشسته بودیم و خیلی گشنمون بود و خواستیم یه ته بندی کنیم و 12 عدد تخم مرغ نیمرو کردیم و نوش جان...
... یاد روزی که آبگرمکن بابابزرگ خوب کار نمیکرد و همه می خواستیم برای عید بریم حمام. پیت نفت رو ریختیم تو کوره و بدنه آبگرمکن و اونو روشن کردیم. یه آتشی گرفته بود که دو دقیقه ای آب جوش اومد و همه رفتند حموم. یاد آن آتش و دودا بخیر...
... یاد روزی که مرغ رو انداخته بودند تو توالت قدیمی ...
....یاد روزی که با یه شیطونی کوچک آغل گوسفندا و خرمن چوب بابابزرگ را آتش زدیم ...
.... یاد روزی که سر یه پتو یا لحاف دعوا می کردیم ....
....یاد روزی که از باغ بابابزرگ انجیر و انار و بادام و انگور می خوردیم....
....یاد روزی که تو حیاط قایم باشک بازی می کردیم...
... یاد روزی که دارت بازی می کردیم که همه دیوارای اتاق سوراخ شده بود....
.... یاد باد آن روزگاران یاد باد....
وقتی به خانه برگشتیم از بابابزرگ خواستم تا به قول معروف چشم نظر طاها را بیرون کنند . بعد انجام مراسمات خاص طاها آرام گرفت و خوابید . بابابزرگ با یه حالی گفتند خیلی چشم خورده خیلی.
بعد اون تا الان طاها ماشاءالله آرام شیر که میخورد می خوابد.
عصر جمعه به خونه بی بی حمید رفتیم و ساعت 6 عصر به سمت طبس راه افتادیم.
به نام یاور برحق
مدرسه که می رفتیم ، انشاهای خود را اینجوری شروع می کردیم.
سلامی به گرمی تابستان . سلامی به گرمی تیرماه به شما معلم عزیز. انشای خود را با موضوع توصیف تابستان آغاز می کنم.
لب پنجره نشسته بودم و به گلدان شمعدانی لب حوض نگاه می کردم که ناگاه به یاد فصل تابستان و انشای خود افتادم . پس قلم و کاغذ را برداشتم و اینچنین نوشتم....
حال نگو که خونمون نه حوضی داشت و نه اصلا در طول عمرم گل شمعدونی داشتم ونه فصل تابستان وقت گل شمعدانی بود و نه اصلا پنجره ای بود که لب داشته باشه که روی آن بنشینم.
یادش بخیر.
حالا هم چندین سال به راحتی گذشته و من دلخوش خنده های طاها شده ام. خنده های بامزه اش.
عکس 12 تیر ماه طاها پس از حمام.
چهارشنبه ششم تیرماه 97 ساعت 10:30 بازی ایران و پرتقال بود.
شب به خونه بابا رفتیم. دوقلوها از پرتقال می گفتند و برام توضیح می دانند . با هیجان بودند . چیزهایی که می دونستم و دوباره تکرار می کردند.
بازی که شروع شد طاها بیدار بود. اما کم کم خوابش برد. بازی خوبی می کردند.
دقایق آخر نیمه اول یکی خوردیم . نیمه اول که تمام شد به خانه برگشتیم. نیمه دوم بازی قشنگتر و جذاب تر شده بود . امسال برای اولین بار ویدئوچک در فوتبال اجرا می شد.
یک پنالتی نصیب پرتقال شد که کریستانو رونالدو ، برنده توپ طلا به مدت 5 سال ، پنالتی را زد که دروازه بان ایران علیرضا بیرانوند ضربه پنالتی را مهار کرد و یک شادی صد چندان برای ملت ایران رقم زد. در ادامه بازی یک پنالتی هم نصیب ایران شد که به گل تبدیل شد و بازی با همین نتیجه به اتمام رسید. ایران در گروه 4 امتیازی شد و متاسفانه سوم گروه شد و از ادامه جام باز ماند.
خداوکیلی خنده بابا به صدتا دنیا می ارزه . قربونتون بشم بابایی. دوستتون دارم.